از سرگردانی تا کارآفرینی؛ چگونه رویاهای کودکی یک بانو تحقق یافت؟
ذاکره امیری در سال ۱۳۷۰ در ناحیه دهم شهر کابل، در یک خانواده متوسط متولد میشود. تولد و کودکی او، همگام است با سالهای پرتنش و پراتفاق سیاسی در سراسر کشور. او متولد دهه هفتاد است. این دهه در ادبیات سیاسی مردم افغانستان، دهه پر از حادثه و پر از خاطرات تلخ و شیرین است. ذاکره در همین دهه پرحادثه در پایتخت کشورش ـ جایی که تمام حوادث با آن گره خورده بود ـ متولد میشود.
با گذشت سالها، این کودک شوخطبع، با رویاهای بلند و فکر متفاوت در یک خانواده بهشدت سنتی بزرگ و بزرگتر میشود. در آغاز پدرش هیچ الزام منطقی برای فرستادن او به مکتب نمیبیند. به قول خودش، جهانبینی پدرش ناشی از تفکری بود که در آن زمان دیدگاه اکثر جامعه را تشکیل میداد. خانم امیری در جریان گفتوگوهایش صادقانه اعتراف میکند که بارها پدرش در حضور او و متباقی اعضای خانواده و خویشاوندانش گفته است، ذاکره چرا درس بخواند؛ همین که بچهها درس میخوانند، کافی است. دختران مقداری سواد ابتدایی بیاموزند که بتوانند کدام لوحه و رقعه دعوت را بخوانند، کافی است. درس خواندن برای دختران، لازم نیست.
زندهگی ذاکره و رویاهای بلندش در ساحت چنین تفکری محصور میماند، اما او اگر گاهی میشنود که زنی به کشوری سفر کرده، زنی تاجر شده یا زنی به مقامی دست یافته است، آن را یک نوع افسانه میپندارد. زندهگی در چارچوب یک خانواده سنتی و به دور از اطلاعات، از او چنین کودکی ساخته بود که بهسادهگی نتواند چنین چیزها را قبول کند. محرومیت جدی زنان در جامعه آن روز باعث شده بود که ذاکره رویاهایش را دستکم از مهالات بداند. اما وقتی مادرش با جدیت از ایندست خبرها را برای او قصه میکند، او به وجد میآید و با ایکاش گفتنهای مداوم چنین موقعیتها را برای خود در ذهن تجسم میکند. خیالبافیهای ذهنی ذاکره، همگام است با مسلط شدن گروه طالبان در افغانستان. محدودیت حالا برای او تنها در چارچوب خانه نیست، بلکه در جامعه نیز است؛ تنها با این تفاوت که در خانه اجازه سوادآموزی را داشت، اما حالا در جامعه این فرصت را نیز از دست داده است.
تجربه زندهگی در زیر حاکمیت طالبان برای ذاکرهی کودک شروع میشود. خیالهای بزرگ، ترسیم یک آینده موفق و سیمای یک زن موفق تجارتپیشه به یکبارهگی از وجود او رخت میبندد. تنها به بقا و ادامه حیات در روزهایی که آینده در آن کاملاً نامعلوم است، میچسبد.
بعد از سقوط طالبان، فصل زندهگی و کتاب برای ذاکره بهگونه اتفاقی و جالب رقم میخورد. مادرش از طریق همسایهها آگاه میشود که سرمعلمی در قسمتی از کوچه آنها زندهگی میکند. او از سرمعلم ساکن در محله برای آینده دخترش مشورت میگیرد. آیا برای دختران رفتن به مکتب آینده بهتر دارد یا سوادآموزی؟ سرمعلم، مکتب را پیشنهاد میکند. به مادر ذاکره میگوید که سوادآموزی یک پرژه کوتاهمدت برای افرادی مثل شماست که فرصتی برای مکتب رفتن ندارید؛ دختران باید شامل مکتب شوند تا بتوانند برای اشتراک در کانکور شهادتنامه بگیرند.
ذاکره به دلیل بزرگ بودنش نسبت به شاگردان صنفهای اول و دوم، وارد صنف سوم مکتب میشود و سرانجام از لیسه عالی زرغونه، یکی از لیسههای مشهور شهر کابل، سند فراغت میگیرد. برای تعقیب رویاهای کودکیاش و به دلیل علاقه فراوانی که به تجارت داشت، در کانکور عمومی رشته اقتصاد را انتخاب میکند، اما نمیتواند به رشته دلخواهش راه یابد. به انتخاب دیگرش در روانشناسی تعلیم و تربیه آن وقت کابل که اکنون به اسم شهید استاد ربانی مسماست، راه مییابد.
پس از فراغت، مدت زیادی را در جستوجوی کار در ادارات دولتی و خصوصی سپری میکند. بعد از جستوجوی فراوان، سرانجام به مدت یک سال به عنوان مسوول بخش منابع بشری یک شرکت ساختمانی خصوصی گماشته میشود. پس از یک سال کار، قراردادش به پایان میرسد و دوباره بیکاری به سراغش میآید. او در این قسمت از زندهگی که بیکاری و سرگردانی بهشدت گریبانگیرش میشود، یک تصمیم سخت، پرریسک و جنجالی میگیرد. با هزاران دلهره، تصمیم میگیرد طلای عروسیاش را بفروشد. شوهرش با شدت تمام، با این تصمیم مخالفت میکند. او این تصمیم را نوعی «بیغیرتی» برای خود و خانوادهاش میپندارد و فروختن طلای عروس را کسرشأن میداند.
در جامعه سنتی افغانستان، فروختن طلای خانمها به ویژه تازهعروسان، اینگونه حرفها و واکنشها را در پی دارد، اما ذاکره بر تصمیمش پافشاری میکند تا اینکه موفق میشود مجموع طلایش را به قیمت چهارصد هزار افغانی بفروشد. این آخرین چانس و آخرین برگ بازی در دستان یک بانوی مصمم برای تعقیب اهدافش است. او اگر این بار نتواند به رویاهایش دست یابد، باید بپذیرد که دیگر هیچ چیزی برایش باقی نمانده است. طلا آخرین گزینهای بود که برای تعقیب اهدافش آن را انتخاب کرد. شوهر و خانواده شوهرش نیز از چنین ریسک بزرگی برای او بارها گفته بودند، اما او در مقابل تمام مخالفتها میایستد و از موضعش دفاع میکند.
ذاکره پولش را بهصورت مشترک با یکی از دوستانش که قبلاً در شرکت ساختمانی همکار بودهاند، برای ساخت یک فارم مرغ ۵۰۰ قطعهای در منطقه چشمه چنغر ولسوالی پغمان در غرب کابل اختصاص میدهد. این گام کوچک با تلاش و پشتکار او و همکارش بهشکل برقآسا برداشته میشود و بهزودی فارم ۵۰۰ قطعهای مرغ آنها تبدیل به فارم ۵۰۰۰ قطعهای میشود. همزمان با سرعتگیری کار و رشد فارم مرغداری مشترک آنها، روزبهروز وضعیت امنیتی و اجتماعی برای ذاکره سختتر و مشکلساز میشود. در نهایت او به دلیل دوری راه و تهدیدات احتمالی بر سر راه یک خانم شاغل، مجبور میشود از ادامه کار در منطقه دورافتاده کابل دست بکشد و آن کار را به شریکش واگذار کند.
خانم امیری کار را در شرایطی ترک میکند که اهداف کودکیاش همچنان دستنیافته مانده است. او پس از ترک فارم مرغداری، وارد کار جمعآوری عسل میشود. با یک اقدام سنجیده شده، قراردادهای متعدد با زنبورداران و زنبورپروران میبندد و عسل خالص آنها را میخرد. وی به منظور انسجام بهتر برنامههایش، «شرکت زراعتی بورگوج» را بنیانگذاری میکند و در این شرکت در کنار فروش عسل، کار جمعآوری و پروسس میوه خشک را نیز آغاز میکند. با رونق یافتن «شرکت زراعتی بورگوج» او وارد مرحله دیگر از رویایهای کودکیاش یعنی تجارت میشود. خانم امیری، حالا نهتنها به دنبال یافتن کار در ادارات شخصی و دولتی نیست، بلکه خود توانسته زمینه کار را بهشکل مستقیم و غیرمستقیم برای چندین فرد در شرکتش مساعد کند و رویاهای کودکیاش را برآورده سازد.
قصه خانم امیری و سرگذشت پرفراز و نشیب او برای همه بانوانی که در صدد استقلال و خودکفاییاند، نویدبخش است. بانویی که روزها با مدرک تحصیلی و خلص سوانح به دنبال یک شغل عادی آدرس ادارات را جستوجو میکرد، حالا رییس شرکت خودش است و چندین فرد دیگر برای یافتن کار آدرس شرکت او را جستوجو میکنند. او یکی از زنان موفق در حوزه زراعت و یک تاجر موفق روزگار ماست.